زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

متفکرانه ها...

یه گوشه نشسته بود ساکت و آروم! گفتم: زکریا جان چیزی شده مامان؟ گفت: نه هیچی! -- و چه کلمه ی جدیدی بود این (هیچی) تابحال نشنیده بودیمش برای خودش دنیایی معنی داشت زبانش گفت هیچی و چشمانش گفت: بگذار کمی با خودم خلوت کنم بگذار کمی فکر کنم بگذار تنهایی ام را قاب بگیرم بگذار بزرگ شود و چه ناباورانه حرکات و سکناتش دارد تغییر می کند... خدای رب العالمین شکرت
11 بهمن 1392

این روزها ژست میگیرد

این روزها: خودش لباس هایش را انتخاب می کند که چه بپوشد! این روزها : حرفش را که می خواهد به کرسی بنشاند ادا و اصولش دیدنی می شود:  لتن لتن میکند: (لطفا لطفا) این روزها: کفش تابستانی و زمستانی برایش بی معناست او فقط به دوست داشتنشان فکر می کند و میپوشد این روزها : قصه می خواهد و قصه را می بلعد و گوش میدهد و چشمانش را گاهی که هوای قصه می طلبد  گردتر می کند و با تعجب های گاه گاهش مرا متعجب می کند که چقدر قشنگ معنای همه را فهمیده و دلم گرم می شود به عکس العمل هایش که اگر نمی تواند فهمیده هایش را برایم به زبان بیاورد ولی با حرکات و کلمات دست و پا گچ گرفته اش دنیا دنیا منظور را می چپاند...
8 بهمن 1392

راننده

اومد و گفت: مامان باشین بابا نداره بعدا فهمیدم منظورش راننده س!!!! وقتی به دخترخاله فاطمه ی مهربونش گفتم اونم زحمت کشید و این عروسکهای ناز رو که خودش بافته بهش داد   ...
8 بهمن 1392

با چه امید و آرزویی کتاب می خریم برای دلبندک که یکهو...

به یقین رسیدم بچه ها خیلی بیشتر از بزرگترها دقیق و نکته بین هستند یه کتاب شعر با عکسهای رنگارنگ دقیقا سپهر و زکریا هردوتاشون با دیدن عکس یه عکس العمل نشون دادن!!!!!!   حالا زکریا: و بعدش هم سپهر: هیچی دیگه نتیجه گیری: این کتاب ها برای سنجش میزان هوش و دقت کودکان مفیدند!!!!!!!!!!!!!!   ...
8 بهمن 1392

مرور خاطرات:

چند روز پیش اتفاقی دستمان رفت روی سی دی عکس هایی که از بد سرنوشتشان گذاشته ایمشان در لیست سیاه که چاپ نشوند و همیشه  در سی دی بمانند و حالا چرا به این سرنوشت شوم مقدرشان نمودیم بماند! حال دلمان خواست و مرورشان نمودیم و این یگانه ی شریفمان که یاد گرفته لب تاپ را بروشند و ما را می طلبد تا رمزش را وارد کنیم نشستیم کنار دستش و نگاه نمودیم به طریقه ی گذاشتن سی دی ! که البته ما همیشه نقش شاگرد را بازی می کنیم و ایشان استادند انگار همه را یکی یکی نگاه کردیم و هنوز از خاطره ی اولی رخصت نگرفته بودیم  عکس بعدی را می آورد این نجیب زاده ی متفکر و میخواست همه را برایش  بتوضیحم!! بماند که عکس...
8 بهمن 1392